قند و نمک
*صبحانه درست کردم،میگم زینب خانوم،مامان،بیا صبحانه ...
با ادا و اصول تشریف آورده،اومده پشت میز نشسته،سرش رو گذاشته روی میز،روی دستاش..
میگم:پس چرا شروع نمی کنی دخترم؟
در همون حال که سرش رو میزه،میگه:از دست ضحی ناراحتم،منو زد!!!
میگم:مامانم ضحی کوچولوست،کنترل دست و پاش خیلی دست خودش نیست،شما خیلی نرو نزدیکش.
میگه:چرا هست...باید ازم معذرت بخواد..
*از بیرون صدای آژیر میاد،دوییده،اومده پیش من،با اضطراب میگه:مامان صدای آمپولیسه؟
من الان دقیقا نفهمیدم منظورش آمبولانسه یا پلیس؟
*با همیاری همدیگه ژله درست کردیم،بهش میگم:می تونیم توش میوه بریزیم،دوست داری؟
رفته از بخچال چاقاله بادوم آورده میگه مامان اینو بریزیم توش!
هیچی دیگه،مجبور شدیم ژله با میوه چاقاله خوردیم ..
*داریم تلویزیون میبینیم،اومده کنار ما نشسته،میگه:ضحی،ببخشید پشتم به شماست!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی