قند و نمک
*صبحانه درست کردم،میگم زینب خانوم،مامان،بیا صبحانه ... با ادا و اصول تشریف آورده،اومده پشت میز نشسته،سرش رو گذاشته روی میز،روی دستاش.. میگم:پس چرا شروع نمی کنی دخترم؟ در همون حال که سرش رو میزه،میگه:از دست ضحی ناراحتم،منو زد!!! میگم:مامانم ضحی کوچولوست،کنترل دست و پاش خیلی دست خودش نیست،شما خیلی نرو نزدیکش. میگه:چرا هست...باید ازم معذرت بخواد.. *از بیرون صدای آژیر میاد،دوییده،اومده پیش من،با اضطراب میگه:مامان صدای آمپولیسه؟ من الان دقیقا نفهمیدم منظورش آمبولانسه یا پلیس؟ *با همیاری همدیگه ژله درست کردیم،بهش میگم:می تونیم توش میوه بریزیم،دوست داری؟ رفته از...