زينب خانوم بهشتيزينب خانوم بهشتي، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

رود منتهي به دريا

قند و نمک

*صبحانه درست کردم،میگم زینب خانوم،مامان،بیا صبحانه ... با ادا و اصول تشریف آورده،اومده پشت میز نشسته،سرش رو گذاشته روی میز،روی دستاش.. میگم:پس چرا شروع نمی کنی دخترم؟ در همون حال که سرش رو میزه،میگه:از دست ضحی ناراحتم،منو زد!!! میگم:مامانم ضحی کوچولوست،کنترل دست و پاش خیلی دست خودش نیست،شما خیلی نرو نزدیکش. میگه:چرا هست...باید ازم معذرت بخواد..   *از بیرون صدای آژیر میاد،دوییده،اومده پیش من،با اضطراب میگه:مامان صدای آمپولیسه؟ من الان دقیقا نفهمیدم منظورش آمبولانسه یا پلیس؟   *با همیاری همدیگه ژله درست کردیم،بهش میگم:می تونیم توش میوه بریزیم،دوست داری؟ رفته از...
16 ارديبهشت 1393

بچه شیعه اول ما

*بهش می گم :بدو ببرمت حموم.. میگه(با صدای بلند):نه.. مامان...بذار کفیث بمونم....مامان،بذار دیگه...     *بابا حسین یه پیراهن جدید پوشیده،میگه زینب خوب شدم؟ میگه:مثل ماه شدی....   *میره جلوی در اتاقش وایمیسه..دستاش به کمرش..میگه:حالا چیکار بوتونیممممم؟ اهان ...بازی بوتونیم..   *رفته شال و کلاهشو از کشوش آورده میگه:مامان اینا رو تنم می کنم،داره باد میاد   *تلویزیون داره یه فیلم نشون میده که توش عروسیه.. سرش پایینه داره بازی می کنه،میگه:عروسی....به به  عروسی ی ی ی،هورا   کلا یه همجین دخمل شادی داریم ما !!!!!! ...
9 ارديبهشت 1393

قچل خانوم

سه ماهش بود. با اینکه هنگام تولدش،موهای زیادی با خودش آورده بود،ولی دیگر مویی بر سر نداشت. تراشیدمش...وبه وزنش،طلا،تحفه کردیم به آستان قدس رضوی،بیمه سلامتی اش...نذر آقایش...مولایش..سرپرستش. وزینب.. هر روز صبح:سلام قچل خانوم!!!! اما اکنون،موهای جدید..اندک است ولی چنان نمکی به صورتش داده است که دل آدم را می برد...   سلامت بمانی ضحای هستی ....
24 فروردين 1393

از منشيِ تلفن تا ...

مشغول خواندن نماز ظهر و عصر بودم ، تلفن خانه زنگ زد ، از اشپزخانه به سرعت دويد و خودش را به گوشي تلفن رساند : الو ......سلام......خوبي.........بله.........آله ، مامان نماز ميحونه.......باشه........اداشييييش..... ايفون زنگ ميزند ، از مغازه ي روبروست .....با جهشي به روي ميز ميپرد ....دكمه پايينش را فشار ميدهد ، سپس با عجله پايين مي آيد ، چادر رنگي اش را سرش مي اندازد و به من مي گويد قفل بالايي در را كه به جهت ورود و خروج هاي ناگهاني اش به بيرون بسته شده است باز كنم . رويش را سفت با چادرش به دندانش مي گيرد و كيسه هاي خريد را تحويل ميگيرد.... روزي چند بار دستمال را با ليواني كه از يخچال ابش كرده است مي اورد و مشغول به گردگيري( ان هم چه گردگيري ...
5 اسفند 1392

تلفن ☎

روزي چندبار تلفن را برايم مي اورد،و اسم تمام اشناياني كه يادش هست را براي زنگ زدن بهشان مي اورد...📞 هربار اگر بتوانم به نحوي حواسش را پرت ميكنم ولي اين رسم صله ي رحم ، جاي نشين در وجودش است و من بايد مطيعش باشم 😇 يعني يه همچين دختر مهربوني داريم ما....🌼💐🌸🌷🍀🌹🌺🌵🍄🌾🌸💐🌼
30 بهمن 1392

ب مثل بزرگ شدن

لباسها را كه ميشويم،بعد از إتمام كار لباسشويي،دكمه درش را ميزند و باز ميكند و همه را تا بند رخت برايم مي برد،شروع به پهن كردن لباسها ميكند ان هم به چه صورت!!دولا....وچند لا.....همه را هم گيره ميزند،كه اگر به همان حال بگذارمش تا هفته ي بعد هم خشك نخواهد شد😜 ديشب برايش قارچ سرخ ميكردم،كنارم روي ميز نشسته بود،كه با لحن و اهنگ شيرينش گفت ماماني،دستتو نبُرّيا....🌷 از ميان بازي به خودش مي ايد ، به دنبال خواهرش ميگردد،وبا نگراني مي گويد بچّم كو....؟؟؟؟!!مامان،كوشش.....؟؟؟!!😳 شيرين زباني ها ميكند براي ما و همه😋 خواهرش راكه ميبيند،باصداي بلند و كش دار سلام ها ميكند....قربان صدقه ها مي رود...اخرش هم ميگويد:مامان عاشقشم😳بماند پيامدهاي اين عاشقي.....😈 ...
29 بهمن 1392
1