زينب خانوم بهشتيزينب خانوم بهشتي، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

رود منتهي به دريا

تجربه

اکنون که جواهر خانوم 30 ماهشه و خانوم  طلا 5  ماهست...   یک تجربه ی خیلی مهم کسب کردم:   اینکه همه چیز با...... حل میشه   واون هم چیزی نیست به جز حوصله!   حوصله-حوصله-حوصله مشق شبم باشد. مادر باید مروارید حوصله را هم به گردنبند مادریش اضافه کند...   وارد بهشت زیر پایمان شویم,دست خالی !!!!! زیورالات می خواهیم برای ورود به بزم خدایی ...     مادریمان مبارکتر ... روز به روز ...
17 اسفند 1392

نون بيار كباب ببر

حوصله اش از همه ي بازيهايش سر رفته بود 😟....بهش گفتم مياي نون بيار كباب ببر ؟ 😏گفت اره.😋.....شروع كردم شيوه ي بازي رو بهش ياد دادن....اولش اصلا متوجه نميشد بايد چيكار كنه ولي كم كم موتورش راه افتاد😤....حالا ديگه نميذاشت من دستام رو بكشم.😑..اگر هم ميكشيدم جريمم ميكرد ، دستم رو ميگرفت و به ازاي هر بار دست كشيدنم بايد يكي ميزد رو دستم !!!!!!😈 دست اخر ديد خالي نميشه كلا شروع كرد منو زدن انقدر كه از جام پا شدم و از دستش فرار كردم....خلاصه از اون به بعد هروقت ميگه نون بيار كباب ببر ، ميرم تو كار پيچ ديگه كلاً 😇.....
10 اسفند 1392

كليد خوردني...

امروز يه شوك عجيب به مامانم وارد كردم! خودم تنهايي.... با كليد ريز قفل چمدون بازي ميكردم،مامانمم خيالش راحت ،كه من كوچيكتر بودم اين چيزا رو نميذاشتم دهنم..حالا كه ديگه... يهو ديديم كليد نيست... مامانم:دخترم كليدت كوش؟ من:خوردم مامانم:😳 من:😬 مامانم:تلفن به دست و پرسش و پاسخ از اين و آن و دكتر من:تكرار مكرر من كليد خوردم مامانم:😩 من:😋 مامانم با يه عالمه ناراحتي بالاخره به اين نتيجه رسيد كه دفع ميشه كليدجون... منم دور اتاق ميگشتم و تا مامان ازم ميپرسيد زينب كليد رو واقعا خوردي ميگفتم بلهههههه تا اينكه من بالاخره خوابيدم ،أما اخرشب كه بابا جونم داشتن با مامان خونه رو جمع و جور ميكردن،كليد پيدا شد بازم مامانم:😡 بابام:😄 من:😴
27 بهمن 1392
1