جمعه ي دوست داشتني
سلام به همه به به به.....امروز چه روز خوبي بود 💐.. خيلي بهم خوش گذشت، اگه بدونيد!!!! صبح ساعت ١٠:١٥ از خواب بيدار شدم ، و چون خيلي خواهرمو دوست دارم فورا اونم بيدار كردم 😜 بعد كه مامانم دست و رومو شست ،رفتيم ابشزخونه صبونه بخوريم كه من هي نق زدم كه چايي ندارم. 😩 باباجونم فورا برام چايي ريختن كه دقايقي نگذشت و من كه روي ميز نشسته بودم ،در يك حركت نمادين،چايي رو دمر كردم رو مامانم 😱 تا وقت نهار كلي بازي كردم ،كلي هم خواهرمو از تنهايي در اوردم،فقط نميدونم چرا هراز گاهي ميزد زير گريه....😭 وقت نهار هم كه بيشتر بازي ميكردمو ماست رو ميريختم رو برنج و اب گوشتا رو تو ماست و با قاشق اب ميخوردم و اينا...😎 بهدشم كه مامانم اينا يكي يكي عهده دار خوابوندن...