زينب خانوم بهشتيزينب خانوم بهشتي، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

رود منتهي به دريا

آغاز چراهای سه سالگی

شروع چراهای سه سالگی تقریبا مخ ما را خورده .. میاد تو آشپزخونه،میگه مامان چرا ماشین لباسشویی روشنه؟ میگم مامان برای اینکه توش لباسه،میگه توش لباسه؟میگم بله،میگه چرا؟ میگم برای اینکه لباسا کثیف شده بود،ریختم تو ماشین لباسشویی تا بشوره،تمیز بشه. میگه نیختیشون تو ماشین لباسشویی تا تمیز بشن؟میگم بله،میگه چرا؟ میگم برای اینکه دوباره بپوشیمشون.میگه تمیز شن تا دوباره بپوشیمشون؟میگم بله.میگه چرا؟ میگم برای اینکه به لباس احتیاج داریم.میگه به لباس احتیاج داریم؟میگم بله.میگه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا این شیوه ی دیالوگ را به همه چیز تعمیم بدین ... ...
23 ارديبهشت 1393

ش مثل شکستن ابروی زینب بانو

جواهر دور اتاق می چرخد... طلا برایش جیغ های خوردنی می کشد.. جواهر:مامان چیقد ذوقی می تونه... طلا:همچنان جیغ ودست و پا نثارش می کند... ابن اتفاق هرروز است. اما امروز... جواهر خانه مان در حال چرخیدن و خنداندن خواهرش بود،که زمین خورد و صورتش محکم با میز تلویزیون برخورد کرد.... جواهر من... نمی دانی وقتی تو را در آغوش کشیدم و خون های روی صورتت را با دستانم پاک می کردم تا بتوانم محل زخم را پیدا کنم،متحمل چه ترس و وحشتی بودم... وحشت از اینکه نکند به چشمانت آسیبی خورده باشد.. یا دندان ها ولبانت... یا.... مادر که می شوی سخت است... فاصله ی چشم و ابروی راستت،متحمل بخیه شد..ومن متحمل غم و غصه..حتی خواهرت ...
21 فروردين 1393
1