زينب خانوم بهشتيزينب خانوم بهشتي، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

رود منتهي به دريا

ب مثل بزرگ شدن

لباسها را كه ميشويم،بعد از إتمام كار لباسشويي،دكمه درش را ميزند و باز ميكند و همه را تا بند رخت برايم مي برد،شروع به پهن كردن لباسها ميكند ان هم به چه صورت!!دولا....وچند لا.....همه را هم گيره ميزند،كه اگر به همان حال بگذارمش تا هفته ي بعد هم خشك نخواهد شد😜 ديشب برايش قارچ سرخ ميكردم،كنارم روي ميز نشسته بود،كه با لحن و اهنگ شيرينش گفت ماماني،دستتو نبُرّيا....🌷 از ميان بازي به خودش مي ايد ، به دنبال خواهرش ميگردد،وبا نگراني مي گويد بچّم كو....؟؟؟؟!!مامان،كوشش.....؟؟؟!!😳 شيرين زباني ها ميكند براي ما و همه😋 خواهرش راكه ميبيند،باصداي بلند و كش دار سلام ها ميكند....قربان صدقه ها مي رود...اخرش هم ميگويد:مامان عاشقشم😳بماند پيامدهاي اين عاشقي.....😈 ...
29 بهمن 1392

حضرت ملك

ماذا وجد من فقدك و ماالذي فقدمن وجدك... آن كه تورازدست داد چه به دست اورد و آن كه تورا يافت،چه از دست داد؟ لقد خاب من رضي دونك بدلا هراينه ان كه به چيزي جاي تو راضي شد زيان كرد
28 بهمن 1392

مادرخوب ١

بحث تربیت کودک و نوجوان، از جمله مباحثی است که طرفداران زیادی دارد. بیشتر مادرها می‌خواهند بدانند چگونه باید فرزندشان را تربیت کنند که در آینده، فردی صالح، سالم و مفید باشد. اما متأسفانه غالباً به جای دقت در اصول و ریشه‌های بنیادین تربیت، مشغول جزئیات می‌شوند! در بیشتر جلسات تربیتی و مشاوره، پرسش‌ها‌ درباره‌ی مصادیق جزئیِ تربیتی است؛ مثلاً می‌خواهند بدانند چگونه مانع خشم کودک شوند؛ چگونه اعتماد به نفس را در او قوی کنند؛ چه کنند کودکشان خجالتی نباشد؛ چه کنند که کودکشان باحجاب و نمازخوان شود؛ چطور مانع جیغ زدن او شوند؛ چگونه او را فردی منضبط و خوش‌قول بار آورند و...! اما نکته‌ی مهم، اینجاست که اگر ما ساعت‌ها و روزها وقت بگذاریم و مصادیق جزئی را...
28 بهمن 1392

كليد خوردني...

امروز يه شوك عجيب به مامانم وارد كردم! خودم تنهايي.... با كليد ريز قفل چمدون بازي ميكردم،مامانمم خيالش راحت ،كه من كوچيكتر بودم اين چيزا رو نميذاشتم دهنم..حالا كه ديگه... يهو ديديم كليد نيست... مامانم:دخترم كليدت كوش؟ من:خوردم مامانم:😳 من:😬 مامانم:تلفن به دست و پرسش و پاسخ از اين و آن و دكتر من:تكرار مكرر من كليد خوردم مامانم:😩 من:😋 مامانم با يه عالمه ناراحتي بالاخره به اين نتيجه رسيد كه دفع ميشه كليدجون... منم دور اتاق ميگشتم و تا مامان ازم ميپرسيد زينب كليد رو واقعا خوردي ميگفتم بلهههههه تا اينكه من بالاخره خوابيدم ،أما اخرشب كه بابا جونم داشتن با مامان خونه رو جمع و جور ميكردن،كليد پيدا شد بازم مامانم:😡 بابام:😄 من:😴
27 بهمن 1392