از منشيِ تلفن تا ...
مشغول خواندن نماز ظهر و عصر بودم ، تلفن خانه زنگ زد ، از اشپزخانه به سرعت دويد و خودش را به گوشي تلفن رساند : الو ......سلام......خوبي.........بله.........آله ، مامان نماز ميحونه.......باشه........اداشييييش..... ايفون زنگ ميزند ، از مغازه ي روبروست .....با جهشي به روي ميز ميپرد ....دكمه پايينش را فشار ميدهد ، سپس با عجله پايين مي آيد ، چادر رنگي اش را سرش مي اندازد و به من مي گويد قفل بالايي در را كه به جهت ورود و خروج هاي ناگهاني اش به بيرون بسته شده است باز كنم . رويش را سفت با چادرش به دندانش مي گيرد و كيسه هاي خريد را تحويل ميگيرد.... روزي چند بار دستمال را با ليواني كه از يخچال ابش كرده است مي اورد و مشغول به گردگيري( ان هم چه گردگيري ...